روایت‌های زنانه از جنگ!

📅 تاریخ: 4 مرداد 1404 - 07:10 | ✍️ اقدام کننده: مهران حبیبی | 🆔 کد خبر: 22377 | 📢 منتشرکننده: آوای میهن نیوز

روایت‌های زنانه از جنگ!

میهن نیوز- زهرا رسولی مدیر مسوول پایگاه خبری زنجان پرس نوشت؛

◾️نمی‌دانم برای چندمین بار است که می‌نویسم؛ اما هر بار که قلم به دست می‌گیرم؛ گریه امانم نمی‌دهد؛ نمی‌دانم چه غم نهفته‌ای در این روایت است که توان نوشتن را از من گرفته.

◾️تا به حال هرچه از سخنرانان و روضه‌خوانان و مداحان دیده‌ام؛ روایتی است که ناخودگاه ذهن سیاه‌پوشان مجلس را برمی‌گزیند و می‌برد به ۱۴۰۰ سال پیش و دشت کربلا؛ آنقدر ملموس است که شنوندگان تماشاچی روایت کربلا می‌شوند و بی‌اختیار اشک می‌ریزند.

◾️اما من نه روضه‌خوانم، نه فوت‌وفن سخنرانی می‌دانم؛ اما روایتی که قرار است بنویسم؛ بند بندش یک فصل گریه است؛ گریه‌ای که مجال نوشتن را از من گرفته است؛ این برای چندمین بار است که صوت‌های مصاحبه را گوش می‌کنم و بغض می‌کنم و بی‌آنکه بنویسم بی‌اختیار گریه می‌کنم….

🔹نمی‌دانم اسمش چیست؛ این حسی که تمام وجودم را گرفته؛ حسی که به واسطه آن دوست دارم به همراه مادر شهید حیدری عزاداری کنم.

🔹مادری که دیروز به احترامش همه سالن سکوت کرده بودند و سراپا گوش بودند؛ مادر از دلدادگی‌هایش می‌گفت و ما هم بی‌صدا گریه می‌کردیم؛ گریه‌هامان بی صدا بود چون مادر آنقدر با صلابت حرف می‌زد که دوست نداشتیم؛ اشک‌هایمان را ببیند.

🔹باید هم همین باشد؛ وصف حال شهید را شنیدن از زبان مادر خوش است؛ که از دل بگوید و بر دل بنشیند؛ مادر از شهیدی سخن می‌گوید که مراسم خواستگاری‌اش نیمه تمام ماند…

🔹نیم‌نگاهی به عکسش میاندازد و عاشقانه از روزهایی می‌گوید که به دنبال بساط ازدواجش بود؛ همه چیز را مو به مو تعریف می‌کند؛ لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه؛ دوست نداریم این روایت تمام شود؛ همسران شهدای دیگر انگار که داغ دلشان تازه شده باشد؛ های های گریه می‌کنند…. روایت مادر شنیدنی است اما حیف نیمه تمام می‌ماند…

🔸حالا نوبت خواهر شهید غفاری است که اشک‌هایش هنوز هم بند نیامده است، آنقدر سوزناک از برادر تازه شهید شده‌اش می‌گوید که دلمان خون می‌شود، وقتی می‌شنویم که شهید محمد غفاری با هزار ذوق و آرزو مسجد محله را جارو زده بود تا ماه محرمی دیگر را شروع کند؛ اما نبود و ندید محرم را و از او فقط لباس‌های خاکی‌اش به یادگار ماند.

🔸محمد نگفتی خواهرات و مادرت منتظرن؛ این جمله را می‌گوید و گریه امانش نمی‌دهد که ادامه دهد…

🔹روایت اما به اینجا ختم نمی‌شود؛ ما حالا برای شهید قاسمی گریه می‌کنیم؛ شهیدی که برای آخرین بار دختر کوچولیش زینب را ندید و رفت.

🔹و از آنروز زینب منتظر روز جمعه‌ای است که بابا از راه برسد و آغوش امنی باشد برای دخترانه‌هایش… 

🔸دختر است دیگر؛ دخترها همه بابایی هستند؛ مثل دختر شهید امیرخانی (ریحانه) را می‌گویم؛ هنوز هم چشم انتظار باباست.

🔸روز آخر خودش سربند رقیه (س) را داد تا بابا به جنگ برود؛ خودش با دستان کوچکش پشت سر بابا آب ریخت تا زودتر برگردد؛ بابا آمد خیلی زود آمد اما روی دستان همکارانش…

🔹حالا دیگر همه فرزندان شهدا منتظرند؛ انتظاری از جنس کودکان خردسال شهید فروغی راد است که حالا با پیراهن‌های مشکی دور مادر حلقه زده‌اند.

🔹مادری که دیگر هم پدر است و هم مادر؛ زینب‌وار از شهید برایمان می‌گوید؛… آنقدر با صلابت از شهید می‌گوید که دوست داریم ساعت‌ها برایمان صحبت کند…

🔸انگار می‌دانستند روزی همسرشان شهید خواهد شد که اینقدر با صحبت‌هایشان حضار را مجذوب خودشان می‌کنند؛ مثل تازه عروس شهید حمید مهری که تا میکروفن به دست می‌گیرد، از عاشقانه‌هایش می‌گوید؛ از خانه مشترکی که با هزار امید و آرزو خریدند به امید خاطره‌های خوب؛ از خانه‌ای که نیمه تمام ماند… تازه عروس حالا به جای لباس سفید عروسی لباس مشکی برای عزای همسرش به تن کرده است…

🔸دلمان خون می‌شود با صحبت‌هایش؛ وقتی کارت عروسی را نشانمان می‌دهد و آخرین پیامک شهید را برایمان می‌خواند؛ «سلام مریم صبح بخیر خیلی دوست دارما…».

🔹در میان گریه حضار برای تازه عروس جمع؛ ناگهان صدای پسر بچه‌ای توجهمان را به خودش جلب می‌کند؛ « بابا»؛ «بابا» همه سالن سکوت می‌شود؛ داغ دلمان را دوباره تازه صدای این پسر بچه؛ کودک خردسال شهید رسولی را می‌گویم؛ تازه زبان باز کرده؛ تازگی‌ها یاد گرفته بگوید بابا؛ عکس پدرش را که در سالن می‌بیند ناخودآگاه می‌گوید؛ «بابا»؛ «بابا».

🔹پسر بچه بی‌قرار پدری است که تازه یاد گرفته بود او را صدا بزند و پدری که رفت و حسرت شنیدن بابا از زبان پسرش بر دلش ماند…

◾️اشک‌ها پشت پلک هایم قد می‌کشد؛ حالا نوبت من گزارشگر است که بنویسم؛ انگار ایستاده‌ام وسط بین الحرمین، چیزی به زبانم نمی‌آید؛ انگار همه واژه‌ها را از خاطر برده‌ام. اما همه وجودم فریاد می‎زند: یا زینب (س) یا زینب(س)…

Share this post